آخرش يك روز با يك شاپرك خواهم گريختبا يقينم از حصار شهرِ شك خواهم گريختراز عطر اطلسى ها را به شب خواهم سپردبامدادان، در سكوتى بى ترَك خواهم گريخت...من زِهِ اميد را با دست آرش مى كشمگرچه دارم پنجه بر آوا سكوت.......
در قاب چشمم باغ شب، فصلِ تماشاستروى خيالِ ترمه ام هنگامه بر پاستيك دسته نرگس، نقل و چاى و شعر و حافظهر آنچه دل را مى برد با خود، مهياستبا نيت لبخند، حافظ باز كردمديدم كه تصوير تو در هر بيت، پيداستبيد آوا سكوت.......
خوش به حالم كه در آغوش تبر، زنده ترمچتـــرِ بى برگىِ پاييـــز ندارم به سرمسبزى ام حاصل ادغام زمين با خورشيدساكن خاكم و با چلچله ها همسفرمخوش به حالم كه بد و خوب دلم فاش نشديك جهان بى خبر از من. من از آوا سكوت.......